سحری به دلنوازی ز درم درآ و بنشین


به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین

من اگر ادب پسندم، ننشینم و نخندم


تو ز لطف رخصتم ده، که بیا بیا و بنشین

همه دشمنند و بد سر، که زنند حلقه بر در


به رخ حسود مگْشا، در این سرا و بنشین

چو حیا کنم حذر کن، به ملامتم نظر کن


که ز سبز جامه چون گل، به صفا درآ و بنشین

شنوند اگر خروشم، تو به بوسه کن خموشم


نفسی مکن لب خود ز لبم جدا و بنشین

چو ز دست رفته باشم، به بر تو خفته باشم


تو به خنده گو که کامم ز تو شد روا و بنشین

نه، من این نمی توانم، که به شرم بسته جانم


تو به خانه ام گر آیی، به حیا گرا و بنشین.